احساس او
𝐏𝟐𝟓
ینی میخواد بیاد داخل؟.... (گایز نگران نباشید نمیاد)
رفتم پیش بابام
من:بابا... خالت خوبه؟
بابا:عاره دختر قشنگم
من:بابایی.... ام... چیزه
بابا:چیزی شده؟
من:بیخیال
بابا:اتفاقی افتاده؟ فک کنم یع گندی زدیا
من:نع اصلا ولش خیلی مهم نیست(خیلیم مهمه)
بابا:باشه عزیزم ولی هرچی بود بیا بهم بگو من پدرتم چیزی رو نباید ازم مخفی کنی عزیزم
من:چشم (و وی عین سگ دروغ میگوید)
رفتم از اتاق بیرون.... بابا الان اوضاع خوبی نداره نباید اونو درگیر مشکلات خودم کنم
به هر حال بابامم گناهی نکرده....
داشتم تو راهرو راه میرفتم که نامادری جلوم ضاهر شد
مامان:فکراتو کردی؟
چشام درشت شد
من:ا.... از... جون من چی میخواید؟
مامان:هیچی من فقط میخوام پسرمو به ارزوش برسونم
من:پسرتم دلش نمی خواد به من ازدواج کنه
مامان:من مادرشم این منم که صلاح پسرمو میخوام تو ازش چی میدونی که اینجوری حرف میزنی؟ ها؟
من:خدش بم اینجوری گف
مامان:*عصبانیت
بعدم گفت:دختره ی پرو. یع هفته بعد عروسی تو و فلیکسه هیچکسم نمیتونه این تاریخو عقب بندازه تموم شد و رفت
من:چی؟؟؟؟ نههه نمیشه
مامان:بلبل زبونی الکی نداریم
رفتم تو اتاقم...
نامه مامان هی از تو ذهنم رد میشد....
من:*آروم) مامان.... باید فرار کنم مگه نه؟
ترس تو وجودم داشت قر میداد دیگه نمیتونستم اینا رو تحمل کنم
فرار؟؟؟ نه من اینکارو انجام نمیدم
استرس تو مغزم داشت روانیم میکرد و باعث نیشد سرم گیج بره
که یهو چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین
تقلا داشتم بلند شم(ک کاملا بی فایده بود) و بعد دیگه هیچی رو نفهمیدم
..............
بلند شدم.....
مامان:دخترم(با صدای خیلی مهربون)
من:مامان(داد)
با تمام وجود صداش میزدم
تو کل خونه دویدم و تا اینکه پشت در حیاط پیداش کردم
درو براش باز کردم و بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن
من:مامانننن دلم برات تنگ شده بود.... کجا بودی ببینی نامردیم تو دو روز چه بلایی سرم آورد. قول میدی نزاری اون آسیبی بم بزنه؟
مامان:عاره دختم نازم تا من هستم کی جرعت داره به تو اسیب بزنه
همین طور که اشک از چشام سرازیر میشد به مامان نگاه کردم
مامان:به حرف من گوش کن دخترم باید.....
چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین و دوباره تو اتاقم بلند شدم
چی؟ هیچی واقعی نبود؟ آخه چرا منننن؟ ینی مامان چی میخواست بم بگه؟
باید چیکار کنم؟......
ادامه دارد..
ینی میخواد بیاد داخل؟.... (گایز نگران نباشید نمیاد)
رفتم پیش بابام
من:بابا... خالت خوبه؟
بابا:عاره دختر قشنگم
من:بابایی.... ام... چیزه
بابا:چیزی شده؟
من:بیخیال
بابا:اتفاقی افتاده؟ فک کنم یع گندی زدیا
من:نع اصلا ولش خیلی مهم نیست(خیلیم مهمه)
بابا:باشه عزیزم ولی هرچی بود بیا بهم بگو من پدرتم چیزی رو نباید ازم مخفی کنی عزیزم
من:چشم (و وی عین سگ دروغ میگوید)
رفتم از اتاق بیرون.... بابا الان اوضاع خوبی نداره نباید اونو درگیر مشکلات خودم کنم
به هر حال بابامم گناهی نکرده....
داشتم تو راهرو راه میرفتم که نامادری جلوم ضاهر شد
مامان:فکراتو کردی؟
چشام درشت شد
من:ا.... از... جون من چی میخواید؟
مامان:هیچی من فقط میخوام پسرمو به ارزوش برسونم
من:پسرتم دلش نمی خواد به من ازدواج کنه
مامان:من مادرشم این منم که صلاح پسرمو میخوام تو ازش چی میدونی که اینجوری حرف میزنی؟ ها؟
من:خدش بم اینجوری گف
مامان:*عصبانیت
بعدم گفت:دختره ی پرو. یع هفته بعد عروسی تو و فلیکسه هیچکسم نمیتونه این تاریخو عقب بندازه تموم شد و رفت
من:چی؟؟؟؟ نههه نمیشه
مامان:بلبل زبونی الکی نداریم
رفتم تو اتاقم...
نامه مامان هی از تو ذهنم رد میشد....
من:*آروم) مامان.... باید فرار کنم مگه نه؟
ترس تو وجودم داشت قر میداد دیگه نمیتونستم اینا رو تحمل کنم
فرار؟؟؟ نه من اینکارو انجام نمیدم
استرس تو مغزم داشت روانیم میکرد و باعث نیشد سرم گیج بره
که یهو چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین
تقلا داشتم بلند شم(ک کاملا بی فایده بود) و بعد دیگه هیچی رو نفهمیدم
..............
بلند شدم.....
مامان:دخترم(با صدای خیلی مهربون)
من:مامان(داد)
با تمام وجود صداش میزدم
تو کل خونه دویدم و تا اینکه پشت در حیاط پیداش کردم
درو براش باز کردم و بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن
من:مامانننن دلم برات تنگ شده بود.... کجا بودی ببینی نامردیم تو دو روز چه بلایی سرم آورد. قول میدی نزاری اون آسیبی بم بزنه؟
مامان:عاره دختم نازم تا من هستم کی جرعت داره به تو اسیب بزنه
همین طور که اشک از چشام سرازیر میشد به مامان نگاه کردم
مامان:به حرف من گوش کن دخترم باید.....
چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین و دوباره تو اتاقم بلند شدم
چی؟ هیچی واقعی نبود؟ آخه چرا منننن؟ ینی مامان چی میخواست بم بگه؟
باید چیکار کنم؟......
ادامه دارد..
- ۳.۶k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط